سرجوخه فصل ۱ قسمت ۳

فصل ۱ : آشنایی و فداکاری
ناگهان دشمن با منور هوا را شلیک میکنن و همه جا را به رگبار می بنندند. ممد به داخل سنگر میپرد تا دشمن های همدیگر را بکشند. او با سربازی ۱۵ ساله مواجه می شود و از او می پرسد تو کی هستی ؟ سرباز میگه:"من یک سربازم. بهم کمک میکنی؟" ممد میگه:"بمیرم هم به شما خدمت نمیکنم." سرباز پیراهن خاک گرفته اش را که شبیه پیراهن دشمن شده است را می تکاند و به ممد میگوید:"من محسن هستم."
ممد میگه:"من هم ممد هستم." سپس بلند میشه و فرمانده آرمان و فیلیک را با کشاندن روی زمین به سنگرک خاکی می آورد و با بی سیم فرمانده داد میزند:"کمککککککک!!!!! فرمانده آسیب دیده!" بعد ساعتی نیرو های کمکی می آیند و فرمانده ها را عقب میبرند. فرمانده فیلیکس به ممد میگوید:"مراقب خودت باش ممد!!👋"
هفته بعد:
ممد بلند فریاد میزند : بچه ها آماده اید و بعد با سرنیزه به دشمنان حمِه میکند.عملیات شکست میخورد و ممد و محسن چند نفر دیگر از سرباز ها جا می مانند. ممد به ناگاه گلوله می خورد. ممد روی زمین افتاده و کلت محسن را بز می دارد و با علامت سر به او میگوید: برو و بقیه رو هم ببر من میمونم. محسن با چشمانی گریان فرار میکند. ممد با هر هفت گلوله کلتش از دوستانش دفاع میکند و بعد پایان گلوله ها مطمئن می شود که کارش تمام است. فرمانده دشمن ها داد میزند گلوله هایش تمام شده است. حمله کنید!! اولین نفر که وارد می شود ممد اسلحه اش را به سمت او پرت میکند! ممد تسلیم می شود و دشمنان او را دستگیر می کنند. ممد با چره ای در هم به پایگاه دشمن فرستاده می شود. ممد فردای آن روز از خواب بیدار می شود. قاشق آهنی اش را بر می دارد و آن را با کمک تخت نصف می کند و در نیزند. سرباز دشمن در را ّاز میکند ممد با ته قاشق به شکم سرباز ضربه میزند ولی سرباز با مشت او را بی هوش می کند. چند روز می گزرد و ممد در بهداری به هوش می آید دکتر داد می زند : به هوش آمد طناب را آماده کنید.م ممد خود را خراب میکند!!! ________________________________________________
پایگاه فرمانده آرمان:"فرمانده به من ۵ نفر نیرو بدید تا ممد رو آزاد کنم او خودش رو برای ما فدا کرد ما باید کمکش کنیم." فرمانده داد میزند:"اون پسر جون من رو هم نجات داد ولی نه به تو اعتماد دارم نه به سربازات. حاضر نیستم جون چند تا کماندو تازه نفس رو به خاطر یک نه ساله به خطر یندازم اونم تو یه همچین شرایطی. پس برو بشین و براش فاتحه بچون چون مطمئنان مرده."
ممد تا پای چوبه دار رفت و انیدش رو از دست داده بود. یاد حرف دایی پلیسش افتاد اون میگفت:"من نمیخوام برن بهشت میخوام نزارم اون دزد ها و قاتل ها برن بهشت." ممد با نا امیدی داشت به زندگی بعد از مرگ فکر میکرد (شما هم دارید به شخصیت بعدی فکر میکنید🤣).
فرمانده آرمان قبل از ماجرای حمله به این فکر بود که ممد پتانسیل تبدیل شدن به یک ابر سرباز قوی و با انگیزه رو داره. همون چیزئ که پدربزرگش بود. ممد دقت تیر اندازی و هوش و چابکی و قدرت بدنی بالایی داشت. قدش نسبت به هم سناش هم واقعا بلند بود. اما حالا دیگه راهی وجود نداشت😫😔😔💔💔.
_________________________________________________
این هم پارت دوم امروز بود.
لطفا لایک کنید و کامنت بزارید تا هز من حمایت کنید ❤ همتون رو دوس دارم.❤❤❤