فصل ۱ : آشنایی و فداکاری
حمایت کنید و لطفا راهنمایی کنید چجوری روی پارت ها عکس قرار بدم.
روز ۱۸۳۵/۱۵/۵ بود و ممد ۹ ساله داشت از مدرسه بر میگشت و به پسرک ۶ ساله روزنامه فروش محله و باباش رو دید و یک روزنامه خرید. صفحه اول درباره دربی فوتبال بود اما تو صفحه دوم، پیام ممد رئیسجمهورف رئیسجمهور دولت جدید ممد آباد 🤣🤣🤣(خب چیکار کنم نمیتونم اسم و تاریخ واقعی کشور هارو بزارم). وجود داشت که درخواست جذب نیرو برای جنگ داخلی را کرده بود."با سلام به مردم عزیز کشورمان. ما درگیر جنگ داخلی بسیار سنگینی شده ایم. از تمام مردمان کشور درخواست کمک به ارتش را دارا می باشیم. و از این به بعد ۱۵ ساله ها نیز میتوانند وارد ارتش شوند." ممد تصمیم میگیره با جعل سند پزشکی وارد ارتش بشه و مثلا برای خودش یک بیماری درست کنه که قدش کوچک تر از حالت عادی و صداش هم خیلی نازک شده. ممد با این فکر که چجوری پدرش رو راضی به نوشتن سند کنه به خانه میرسه و سریع به حمام میره در همین زمان پدرش با خواندن خبر به سرعت به ارتش میپیوندد. ممد فردا از خواب بیدار میشه، ممد: مامان،امروز پنجشنبه است؟
مادر ممد: آره پسرم
ممد : بابا کجاست؟
مادر ممد: بابا رفته ثبت نام ارتش.
ممد سریع بلند میشه و لباس میپوشه و به مادر میگه مامان من میرم پیش محمود روزنامه. و سریع بیرون میره اون شانس میاره و میتونه از بقالی سر محل خودکار بخره و سند بیماری جعلیشو مینویسه و امضا میکنه. سریع یه تاکسی میگیره و میره پاسگاه نزدیک خونه و میره برای ثبت نام اما مامور اونجا متوجه جعلی بودن سند میشه. ممد با سرعت فرار میکنه.
۴ ساعت بعد....
ممد دوباره میره پاسگاه و میتونه مجوز رو بگیره و به پادگان ۱۲۱ مرزی میفرستنش.
۱۸۳۵/۵/۱۸
ممد به پادگان ۱۲۱ مرزی رسیده و میره تا برای حمله فردا توی سنگر استراحت کنه. ممد از شدت خستگی بدون لحظه ای تفکر روی صندلی دراز میکشه. نیمه شب فرمانده با لگد بهش میزنه و بهش میگه: سرباز تو غل.ط میکنی دراز میکشی باید نشته بخوابی! ممد متعجب میشه اما به دستور ژنرال گابریل نشسته میخوابه. فردا از خواب بیدار میشه مو به اطراف نگاه میکنه زیر پاهاشون همه پر گل های حاصل از بارون شده. سوسک ها و موش ها از کنارشون رد میشن. سرباز های مرده و مجروح رو دارن جا به جا میکنن. چشم ممد به یه سرباز مرده میوفته که شکمش رو با سر نیزه پاره کرده بودن !😳😳 ممد میترسه اما میدونست باید برای کشورش بجنگه .
ناگهان پدرش رو میبینه که در حال غر زدن به ممده و ناراحته که چرا ممد یه همچین خریتی کرده. فرمانده بیرون میاد و داد میزنه به حالت حمله پدر ممد به ممد میگه پشت سر من بیا. سپس به دستور فرمانده همه از نردبان بالا میرن و حمله انجام میشه. ممد فقط سرنیزه داشت و پشت باباش حرکت میکرد.
___________________________________________________
چنده دقیقه بعد دقیقا نزدیک سنگر بابای ممد روی زمین میوفته و پای ممد به باباش گیر میکنه و توی سنگر میوفته. ممد صبر نمیکه و باباش رو داخل میکشه بعد باباش رو نگاه میکنه و متعجب از تکون نخوردن پدرش دستش رو روی قلب پدرش نگه میداره و متوجه مرگ اون میشه تیر به گردن پدرش خورده بود ! ممد بسیار ترسیده بود چون اولین مرگ زندگی اش که به چشم دیده بود، مرگ پدرش بود.
_________________________________________________
مرسی که خواندید و امیدوارم سلامت باشید حمایت یادتون نره و بگید آنچه خواهید دید هم بزارم یا نه ؟
بچه ها من تازه شروع کردم و نیاز به کمک شما عزیزان مثل لایک و کامنت بتونم در وبلاگ های دیگه با نوع جدیدی از رمان و کتاب همراهیتون کنیم.
با سپاس بهنیا.