سرجوخه فصل ۱ پارت ۲

behnia behnia behnia · 1404/1/16 16:35 · خواندن 2 دقیقه

سرجوخه فصل ۱ : آشنایی و فداکاری

ممد توی سنگر میدید که بعضی سرباز ها با دست های آسیب دیده در حال رفتن به خانه هایشان بودنند. ممد از یکی از سرباز ها میپرسه : "چرا اینا انقدر خوشحالن ؟"

سرباز جواب میده:"منم حاضر بودم به دستم شلیک کنم تا برم خونه!".

سپس ممد پیش فرمانده میره و دستشو میزاره پشت فرمانده ، فرمانده با خشم دستش و توی صورت ممد میکوبه!           ممد میترسه و روی زمین میوفته ناگهان چشم های فرمانده فیلیکس فکتورنژاد با دیدن ممد گرد میشه.

فیلیکس: 《ت..ت.تو      ممد😍. بابات کجاست؟》

ممد رو به فیلیکس میگه: "عمو فیلیکس!(دوست بابای ممد هست) پس بابا راست میگفت شما سرهنگ هستید!" سپس ممد با بغض ادامه میده:"ب..با..بابا   م.م.م.م.مر.مرده "

سپس نفس عمیقی همراه با هق هق میکشه و با گریه میگه:    " الان سوار ماشینش کردن! ". فیلیکس سریع ممد رو با خودش سمت کامیون میبره و داد میزنه وایسا. سپس بعد گشتن جنازه پدر ممد رو پیدا میکنه و داد میزنه:"امیررررررر!"   سپس ممد و جنازه پدرش را تویی ماشین میزاره و با سرعت به شهرک ممد یعنی جایی که ممد زندگی میکنه رانندگی کرد.       بعد رسیدنش به سمت باغ پدری ممد رانندگی میره و توقف میکنه و با استرس در میزنه و با مِن مِن توضیح میده.        مادر ممد روی زمین میوفته و ممد با استرس اون رو بلند میکنه بعدش با کمک فرمانده فیلیکس جنازه رو دفن میکنن و فرمانده بارای قبر امیر چند دقیقه وای می ایستد. سپس دوباره به سمت منطقه میروند و وقتی نزدیک منطقه شدند متوجه رفتن یک سرباز به سمت سنگر دشمن میرود و سرباز های خودی بهش تیر اندازی میکنند. فرماندا و ممد وارد سنگر میشوند. فرمانده از آرمان که زیر دستش است میپرسد:"اون کی بود دیگه؟"          آرمان میگه:"جاسوس دشمن بود که داشت اطلاعات مهمی رو میبرد. حالا هم ۵ نفر رو میخواهم که شبونه بریم اون طرف و اطلاعات رو برداریم". شب ممد و فرمانده و ۲ نفر دیگر به سمت منطقه بی طرف راه می افتند که ناگهان متوجه چیز عجیبی میشوند. پنچ سرباز دشمن آنها برای اینکه با سلاح نور و صدا تولید نکنند که سرباز های دشمن به آنها شلیک کنند با چاقو با هم درگیر می شوند. آرمان چاقو میخوره و فرمانده از آرمان دفاع میکنه و وقتی ممد با یکی از  کلفت های دشمن رو در رو میشود فرمانده فیلیکس به سرباز دشمن شلیک میکند! ناگهان!!